برای مشاهده یافته ها از کلید Enter و برای خروج از کلید Esc استفاده کنید.

داستان جک و لوبیای سحر آمیز

داستان جک و لوبیا سحر آمیز یکی از جذاب ترین افسانه های زبان انگلیسی است.از همین رو قصد دارم امروز با این داستان کوتاه جذاب شما را با فضای جادویی اش آشنا کنم.

داستان جک و لوبیا سحر آمیز

Once upon a time there was a boy called Jack. He lived with his mother. They were very poor. All they had was a cow.

روزی روزگاری پسری به نام جک بود که با مادرش زندگی می کرد.آنها خیلی فقیر بودند تنها چیزی که داشتن  یک گاو بود.

One morning, Jack’s mother told Jack to take their cow to market and sell her. On the way, Jack met a man. He gave Jack some magic beans for the cow.

یک روز صبح مادر جک به جک گفت گاوشان را به فروشگاه ببرد و بفروشد.در راه جگ مردی را ملاقات کرد.او برای گرفتن گاو چند لوبیا جادویی به او داد.

Jack took the beans and went back home. When Jack’s mother saw the beans she was very angry. She threw the beans out of the window.

جک لوبیا ها را گرفت و برگشت خانه.وقتی مادر جک لوبیا ها را دید خیلی عصبانی شد.او لوبیا ها را از پنجره بیرون پرت کرد.

The next morning, Jack looked out of the window. There was a giant beanstalk. He went outside and started to climb the beanstalk.

صبح روز بعد،جک به بیرون از پنجره نگاه کرد.یک ساقه لوبیا قول پیکر وجود داشت.او بیرون رفت و شروع به بالا رفتن از ساقه لوبیا کرد.

He climbed up to the sky through the clouds. Jack saw a beautiful castle. He went inside.

او تا میان ابرهای آسمان بالا رفت.جک قلعه زیبایی را دید.به داخلش رفت.

Jack heard a voice. ‘Fee, fi, fo, fum!’ Jack ran into a cupboard.

جک صدایی شنید.فی فو فام.جک به داخل کمد فرار کرد.

An enormous giant came into the room and sat down. On the table there was a hen and a golden harp.

غول بزرگی وارد اتاق شد و نشست.روی میزی که مرغ،طلا و چنگ بود.

‘Lay!’ said the giant. The hen laid an egg. It was made of gold. ‘Sing!’ said the giant. The harp began to sing. Soon the giant was asleep.

غول گفت دراز بکش،مرغ تخمی  گذاشت ،آن از طلا ساخته شده بود.غول گفت “بخوان”.،چنگ شروع کرد به آواز خواندن. غول به زودی  خوابید.

Jack jumped out of the cupboard. He took the hen and the harp. Suddenly, the harp sang, ‘Help,master!’

جک از کمد بیرون آمد.او مرغ و چنگ را برداشت..ناگهان چنگ به صدا در آمد.کمک استاد.

The giant woke up and shouted, ‘Fee, fi, fo, fum!’ Jack ran and started climbing down the beanstalk.The giant came down after him.

غول بیدار شد و فریاد زد،فی ،فی ،فو،فوم.جک فرار کرد و شروع به پایین آمد از ساقه لوبیا کرد. غول هم بعد او پایین آمد.

Jack shouted, ‘Mother! Help!’ Jack’s mother took an axe and chopped down the beanstalk. The giant fell and crashed to the ground. Nobody ever saw him again.

جک فریاد زد:”مادر کمک” مادر جک تبر را برداشت و ساقه لوبیا را قطع کرد.غول افتاد و به زمین خورد.هیچ کس دیگر او را ندید.

With the golden eggs and the magic harp, Jack and his mother lived happily ever after.

جک و مادرش با تخم‌های طلایی و چنگ جادویی تا آخر عمر به خوشی زندگی کردند.

کتاب صوتی جک و لوبیای سحر آمیز
کتاب صوتی جک و لوبیای سحر آمیز

کلام آخر

ما در انگلیش سی تی ده ها داستان کوتاه شگفت انگیز داریم. از این رو اگر مایل هستید انگلیسی را با داستان بیاموزید سری مقاله های زیر بزنید.

در ضمن نرم افزار شیوا تمامی داستان های بالا را در خود جای داده و افزون بر این 100 داستان جدید دیگر نیز دارد.